فقط با سايه ي خودم خوب ميتوانم حرف بزنم ،
اوست كه مرا وادار به حرف زدن مي كند ،
فقط او ميتواند مرا بشناسد ، او حتماً مي فهمد ...
مي خواهم عصاره ، نه ،
شراب تلخ زندگي خودم را چكه چكه در گلوي خشك سايه ام چكانيده به او بگويم:
ايــن زنـــــدگــــي ِ مـن اســت !
باورش کمی سخت است
مثل بادبادکی که دست کودکش را گم کرده باشد
" مادرم ".....
مرا ببخش
دردِ بدنم بهانه بود ،
کسي رهايم کرده
که صداي بلند گريه ام
اشک هايت را درآورد ...
سالها رفت و هنوز
یک نفر نیست بپرسد از من
که تو از پنجره عشق چه ها می خواهی
صبح تا نیمه ی شب منتظری
همه جا می نگری
گاه با ماه سخن می گویی
گاه با رهگذران
خبر گمشده ای می جویی
راستی گمشده ات کیست؟کجاست؟
صدفی در دریا است؟
نوری از روزنه فرداهاست؟
یا خدایی است که از روز ازل پنهان است؟
بارها آمد و رفت
بارها انسان شد
وبشر هیچ ندانست که بود
خود اوهم به یقین آگه نیست
چون نمی داند کیست
چون ندانست کجاست چون ندارد خبر از خود که خداست
قیصر امین پور
گفتمش آغاز درد عشق چیست ؟ گفت آغازش سراسر بندگیست
گفتمش پایان آن را بگو ؟ گفت پایانش همه شرمندگیست
گفتمش درمان دردم را بگو ؟ گفت درمانی ندارد ٬ بی وفاست .
گفتمش یک اندکی تسکین آن ؟ گفت تسکینش همه سوز و فناست . .چیه دلم گرفتی واسه چی داری گریه می کنی؟
چیه دلم شکستی واسه کی داری گریه می کنی؟
چیه دلم غریبی چی دیدی داری گریه می کنی؟
میگی گذاشته رفته اونی که مثل نفس تو بود.......
میگی دلت و شکسته اونی که همه ی کس تو بود............
میگی دیدی نمونده پای همه حرفهایی که زده بود................
دل من میدونم داری دیوونه میشی اما باز بی خیالش..............
دل من میدونم داری ویروونه میشی اما باز بی خیالش.....................
رفت یکی بر سر بازار و خواست
از دهن رهگذران حرف راست
گفت ظریفی ، سخن اینجا مجو
خلق ، ندارد به دهن آرزو
مردم از آنجای خود آگاه نیست
جون همه خویشند ، به ما راه نیست
یا تو به دنبال طبیبی و او
بر سر بازار مکن جستجو
یا تو مرادی و مدد گاره ای
یا تو مریدی و پی چاره ای
هردو از این قسم ، سخن ناورند
آنچه ببینند ، همان میخرند
گفت : به میخانه ندیدم کسی
گفت : در آنجا نشود هر کسی
گفت : به مسجد که کسی راست نیست
گفت: نگو راست ، که بر خواست نیست
مرد که شد بر سخن این و او
منزل خود را نکند جستجو
گفت : تو اینجا به چه حاجت شدی ؟
گفت : تو با آینه ای ، ما شدی
.
.
ϰ-†нêmê§ |